صبح تا شب تمام ماشین ها بی تفاوت از او گذر کردند/نبض احساس مردم این شهر از ازل تا همیشه شُل می زد!!!
شهر بی تفاوت من سلام:
آنقدر دوستش دارم که دیگرحتی کودکان کار هم مرا به گریه وا نمی دارند...اما ،آ...ی بی تفاوت ترین شهر دنیا...! اینهمه فاصله را میان من و او کدام دستِ دلسنگ گذاشته است؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اسفندِ سردِ سالِ نَوَد،راس بی قرار
ریمل،مدادِ چشم و خط های ماندگار
با عشوه ای ظریف و کفشی عروسکی
دارم عبور می کنم از ذهنِ کودکی
که شهر را شبیهِ خودش می دهد بروز
که خیره مانده است به دستانِ من هنوز
ته چهره اش درست شبیهِ عروسک است
در دست های کوچکش مُشتی لواشک است
یک التماسِ بی اثر در گوش های کَر:
((آقا به خاطرِ خدا،خانوم...یکی بخر...!))
سردش شده ست تا نفروشد کجا رود؟
یا شب به خانه...یا نفروشد کجا رود؟
بینِ سکوتِ محض،صدا بغض کرده است
حتی خدا نکرده خدا بغض کرده است
بُهتم گرفته از تپشِ قلب های سرد
«ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ درد!»2
دردی چنان بزرگ که مردی نمانده است
فکرش ببین مرا به کجاها کشانده است
تا از غمِ خیالِ خودم خودکشی کنم
شاید شود درونِ جهنّم خوشی کنم
امشب از این زمینِ نجس آه...می روم
دارم میانِ یک اتوبان راه می روم...!!!
1-ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد------فروغ فرخزاد
بعد از تو کوه ودره و من پا به پای هم